محمد معینمحمد معین، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

خاطرات لوبیا و خواهرش

دوختنی های آجی و مامانی

  به دوستای گلم قول داده بودم که تزییناتی رو که برای عروسی سمیرا جون انجام داده بودم رو بزارم ببخشید خیلی طول کشید ولی بلاخره به قولم وفا کردم قدیما تو شهر ما جهیزیه ی عروس از جمله جارو و بادبزن و دست و پابند و وسایل آشپز خونه ،خلاصه همه چی رو تزیین می کردن  اونم چه تزئیناتی بیا و ببین ولی متاسفانه این روزا خیلی از تزیینات حذف و برخی هم تغییر کردن ولی هنوز  بادبزن ودست وپابند همچنان بصورت نمادین استفاده میشن عکسا رو مهسا جون با موبایل انداخته ببخشید کیفیت نداره بادبزن های پولک دوزی شده که اول اسم عروس خانم  (سمیرا)وآقاداماد (حامد)روشون ...
24 آذر 1392

فرشته های زیبای ما

         پا به پای  کودکی هایم بیا        کفش هایت را به پا کن تا به تا قاه قاه خنده ات را ساز کن        باز هم با خنده ات اعجاز کن  پا بکوب لج کن و راضی نشو        با کسی جز عشق همبازی نشو ...
9 آذر 1392

بارک و معین

  وقتی مهسا جونم از مدرسه اومد گفت که چندتا از دوستاش برای مسابقه دو ی بین مدارس شهر انتخاب شدن وروز ٥شنبه ساعت ٢ظهر تو پارک خانواده مسابقه میدن ،قرارشد ما هم برای تشویق دوستاش بریم اونجا راضیه جون(جاری عزیزم)ودخترش محیاگلی ،من ومهساجون ومعین کوچولو راهی پارک شدیم البته باتاخیر زیاد که به مسابقه نرسیدیم ولی بازم خوش گذشت اولین باری بود که محمدمعین روپارک میبردم هوا خیلی خوب بود،بهاری بود   همین که وارد پارک شدیم معین جان خوابش برد اینم عکسش توی کالسکه محیا جون خوابیده     مهساجون ومعین جونم چقدر خنده هاتون به دل میشینه میوه های زندگیم عاش...
8 آذر 1392

پسر نماز خوان

    التماس دعا قند عسلم  پسرم همیشه برات دعا میکنم تک تک قدم هایی که برمیداری  در راه خدا و برای رضای خدا باشه، دعا می کنم تو وخواهرت عاقبت بخیر بشید ، دعا می کنم توی هر کاری همیشه بیاد خدا باشید،دعا می کنم همیشه خدا یار و یاورتون باشه ،دعا می کنم مایه افتخار و سر بلندی من و بابات بشید ،و خلاصه اینکه همه ی زیبائی ها رو براتون آرزو می کنیم مامان جون تو هم بین نمازت بین سجده هات ما رو فراموش نکن برامون دعا کن برای خوب بودنمون ،باخدا بودنمون ،مادر وپدر خوب بودنمون و......     گمان نکنم هیچ مادری باشه که فرزندش رو در حالت راز ونیاز با خدا ببی...
4 آذر 1392

معین در عاشورا

بعداز ظهر ششم محرم دائی رضا ما رو رسوند خونه دائی علی آخه داداش گلم نذری داشتن ما هم رفتیم کمک دائی و زن دائی جونت انیس و مامان بزرگ هم همراهمون بودن 1ساعت بعد هم شبنم دختر خاله ت آومد همگی کمک کردن و ساندویج ها رو آماده و بسته بندی کردیم البته کم کم بقیه دائی ها و خاله ها و عموها و...هم پیداشون شد همگی هر کی به نوعی کمک میکرد و مهدی و محمد هم ساندویج ها رو می بردند تکیۀ محل و بین عزاداران امام حسین(ع) تقسیم می کردند داداش گلم ایشاله نذرتون قبول باشه ایشاله زیر سایه امام حسین( ع)خدا عمر با برکت و تن سالم به خودت وخانوادت بده تا هر سال بهتر از سال قبل مراسم عزاداری سیدالشهدا رو برپا کنید اون شب ...
3 آذر 1392

معین جون در پارک

  یه روز  جمعه  به هر کی زنگ میزدیم تا برای تفریح دسته جمعی ناهار رو ببریم بیرون یا نبودن و یا کارداشتن و نمی تونستن بیان این شد که تصمیم گرفتیم ناهار رو خونه بخوریم و بعد از ناهار بریم  پارک خانواده عصرانه و چای با خودمون بردیم رفتیم. هوا عالی بود معین جون کلی بازی کرد  آزادانه هر طرف که می خواست میرفت ماهم بدنبالش مهسا جون هم اولش خوشش نیومد چون هیچکی باهامون نبود ولی وقتی با  بابا جونش فوتبال بازی کرد یکم حال و هواش بهتر شد       فدای طوطی قشنگم بشم من ایشاله همی...
1 آذر 1392

بازم اخبار جشن تولد وعروسی

اومدیم باز اومدیم با کلی اخبار اومدیم   سلام دوستای مهربون اومدم براتون از جشن تولد وجشن عروسی بگم دیشب همه مطالب و عکسا رو گذاشتم آخر کاری لب تاب هنگ کرد هر چی رشته بودم پنبه شد حالا اومدم مجددا براتون شرح بدم البته اگه خدا یاری بکنه و دچار هنگ مجدد نشیم برای دوستای گلم وشیر کوچولوی خودم بگم که توی این ماه چند تا تولد داشتیم وداریم که یه تعدادشون چون قبل ازماه محرم بود بخوبی برگزار شد ویه تعداد دیگه بصورت مختصر برگزار میشه 2آبان تولد مادر شوهر عزیزم و خواهر شون بود برای اولین بار با هم براشون توی خونه مادر شوهرم جشن کوچولو گرفتیم البته بدون اطلاع خودشون بر حسب اتفاق عمه زهره  وخانوادش هم از تهران ا...
18 آبان 1392