محمد معینمحمد معین، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات لوبیا و خواهرش

یاد ایامی...

 از بالا سمت راست پوریا جون و مجتبی جون پایین سمت راست شبنم جون و انیس جون و مهسا جون و آقا حسین 10سال پیش به سفارش آقا رضا داداش کوچیکم که توی نوشهر سرباز بود  خونه مامانم عکس انداختن وبرای آقا داداش فرستادیم الان هر کدوم از بچه ها واسه خودشون بزرگ شدن  و خان داداش من هم30 آذر بابا شد ...
22 دی 1392

یا معین الضعفا

  با نام رضا به سینه ها گل بزنید با اشک به بارگاه او پل بزنید فرمود که هر زمان گرفتار شدید بر دامن ما دست توسل بزنید . . .   ...
12 دی 1392

شب یلدا

یلدا مبارک عشق مامان سلام یلدای امسال ما یه جور خاص بود یه مهمون خاص و خیلی عزیز بهمون اضافه شده بود یه جوجه کوچولوی ناناز که توی ساعتای آخر پاییز به جمعمون پیوست این جوجه کو چولو کسی نبود جز مهدیس جون عزیز عمه هورررررررراااهوررررررررااا  مهدیس خانم ما 10:5صبح شنبه 30آذر در بیمارستان آیت ا... نبوی بدنیا اومد همه مون رو ازچشم انتظاری در آورد صبح همون روز سریع ناهار درست کردم و لباس پوشیدم و با  بابا جون مهربونت  رفتیم بازار یه تلفن موزیکال برای شما جیگر طلا ویه کادو کوچولو برای نی نی جون خریدیم  البته یه کادو کوچولو فقط برای خوشامد گویی به قند عسل عمه  تا وقتی که ازبیمارستان مرخص بشه...
10 دی 1392

علی کله

    هقته آخر پاییز بود چند روزی بخاطر درس و امتحانات مهسا جون توی خونه زندانی شده بودیم دلم برای بیرون رفتن بد جوری لک زده بود  یه روز هوا آفتابی بود وهوا عالی جون میداد برای گردش و تفریح بابا جون که از سر کار اومد نتونستیم بیشتر از این صبر کنیم ناهار خوردیم و زدیم بیرون رفتیم علی کله وای  که چه هوایی بود عااااالیییییی   مهسا جون  مدرسه بود نشد که هر چهارتامون باهم بریم من ومعین جون یه هفته توی خونه حبس بودیم هوای سرد وبچه داری وکارای خونه وعلی الخصوص درس ومشق مهسا جون ز مانی برام نمیزاشت که برای یه ساعتم شده از خونه بریم بیرون ولی...
10 دی 1392

خبر خبر خبرای خوش

    تولد تولد تولدت مبارک خوش اومدی به جمعمون گل پاییزی ما در  روز آخر پاییز گل پاییزی ما برادر زاده ام  متولد شد و چشممون به جمالش روشن شد روز شنبه ساعت ١٠:٥صبح ٣٠آذر وای که چه روز قشنگی بود الهی عمه فدت بشه عسلم لحظه شماری می کردم تا صورت ماهت رو ببینم وقتی آومدیم بیمارستان تا ببینیمت معین جون هاج و واج  مونده بود نمی دونست که این کوچولو عروسکه یا نی نی بس که ریزه میزه بود آخه دخملمون ٢کیلو ٩٠٠گرم بود اسم دخملمون مهدیس خانم شدبه معنی مانند ماه و بسیار زیبا   البته  بابا جونش هنوز شناسنامه براش نگرفته  ولی تو همین روزا مهدیس جون اُوکل عمه ...
8 دی 1392

14ماهگیت مبارک

        وای وای وای بازم مامانی دیر اومد بازم وقت کم اوردم بازم تاخیر داشتم عسلم چی بگم که من وببخشی از 6صبح بیدارم تا 1/5 شب بازم  برای کارام وقت کم میارم  آخه هم کارای خونه و رسیدگی به  تو که ستاره زندگیم هستی و کمک تو درس های ماه زندگیم که این روزا سرش گرم امتحانات مستمره و یه کوچولو اگه فرصتی شدو یه ذره وقت باقی موند بدو میام ثبت خاطرات  البته فکر نکنی چیزی از قلم میوفته نه عسلم همه یاد داشت میشه تا مرتب بیام وخاطرات قشنگت رو بنویسم اون ته ته اگه فرصتی بود به کارهای هنری مورد علاقه ام بپردازم البته اگه فرصتی بود عسلم 14ماهیگت روز چهارشنبه مهسا جون درس داشت واسه همین پنج ش...
25 آذر 1392

بازیگوشی های پسمل 14ماهه قند عسل

  پسرطلای من ستاره ی من ،عاشقتم ،عاشق قد کشیدنت و بزرگ شدنت ،عاشق شیرینکاریهات و شیطنتهات هستم ،میمیرم برای خندهات هر باری که یه کار و یه چیز جدید یاد می گیری درست مثل کسی که رتبه اول کنکور قبول شده از خوشحالی بال در میارم و خدا میدونه این لحظه ها چقدر برای من و بابات زیبا و قشنگه  مهسای من ، ماه من عاشقتم عاشق مهربونی هات ،عاشق  درک و شعور بالات ،می پرستمت چون هیچ وقت بد بودن رو یاد نگرفتی وقتی هر روز دختر گلم  رو می بینم که چطور با محبت و مهربونیش به داداشش کمک میکنه هر بار سفارش داداشش رو بمن می کنه مامان معین سرما نخوره،مامان معین ن...
25 آذر 1392