محمد معینمحمد معین، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

خاطرات لوبیا و خواهرش

شیرین کاریهایی که اینروزا انجام میدی

      شیر کوچولوی من یه ساله که شدی بردمت مرکز بهداشت تعدادی دانشجواونجا بودن که کارورزی شون رو میگذرندن وقتی دیدنت دورمون جمع شدن وکلی باهات بازی کردن توهم دلبری کردی همش میرفتی سراغ کشوهای فایل رو بیرون میکشیدی خودتم میوفتادی زمین یکی از همون خانم ها عاشقت شد و خودش واکسن یه سالگیت رو زد البته قبلش ا ز استادش  در مورد خوب بودن کارش مطمئن شدم انصافا خیلی خوب واکسنت رو زد توهم محو تماشای اون شده بودی و اصلا جیک نزدی حتی یه لحظه واقعا دستش درد نکنه خیلی مهربون بود وزنت 10کیلوشده بود وقدت 76سانت دکترت که راضی بود ولی من نه زیاد ....... مامانی تقریبا دوماه میشه که نسبت ...
15 آبان 1392

زردالوی من

  سلام برجمیع دوستان ونی نی های گل بخصوص نی نی های متولد ماه مهر   زردآلوی مامان کلی برنامه ریزی کردم تا روز ٢٦مهر برات اولین جشن تولدت رو بگیرم ٦روز دیر تر گرفتیم چون مامان بزرگ وخاله جونت وزن عمو راضیه مسافرت بودن وصبر کردی تا اونا هم با حضوردر جشن شادمون کنن ٤٠نفر مهمون داشتیم  تم تولدت شیر کوچولوی تاجدار بود تزیینات رو من وخواهر گلت درست کردیم ریسه ها ویه عاله بدکنک با آویز شیر و عدد یک و جعبه دستمال و رد پا وفلش راهنما و ژله دو رنگ بجای سه رنگ درست کردم ژله هارو تک نفره درست کردم و.... ولی کلی استرس داشتم آخه کار هام عقب افتاده بود،٥شنبه کلی کار داشتم که یه مهمون عزیز که باها...
15 آبان 1392

مرور زیبائی ها

  بدو تولد یک ماهگی     دو ماهگی       سه ماهگی       چهار ماهگی   پنج ماهگی   شش ماهگی   هفت ماهگی       هشت ماهگی     نه ماهگی     ده ماهگی   یازده ماهگی     دوازده ماهگی     ...
8 آبان 1392

گل پسرم بد جوری سرما خورده

  امیدم همه ی وجودم ٢روز تا تولدت مونده عزیزم از دیروز بد حال شدی و سر ماخوردی تمام دیشب نتونستی بخوابی منم پا به پات بیدار موندم جز همدردی وگریه کاری از دستم بر نمیومد بغلت کردمو قدم میزدم بلکه خوابت بگیره آخه مامانی اصلا نمی تونستی نفس بکشی سر شب هم حالت بهم خورد بخاطر گرفتگی بینی ت نتونستی غذا بخوری الهی برات بمیرم هم گرسنگی و هم سر ماخوردگی بد جوری اذیتت می کنه  کاش من مریض میشدم تو مثل همیشه شاد وخندون باشی مامانی کلی برات برنامه دارم زودی خوب شو تا وقتی مامان بزرگ و خاله جون الهام از مشهد برگشتن یه تولد توپ وعالی برات بگیریم ...
18 مهر 1392

بروجرد

پسرکم قند عسلم سلام بلاخره یه فرصت کوچولو پیدا کردم وتونستم بیام نت و برات از مسافرتمون بگم وقتی وارد 12ماه زندگیت شدی ما با خونواده دائی مسعودت عازم بروجرد شدیم خیلی برام سخت بود مامانی همش نگران تو بودم می ترسیدم اذیت بشی  اخه چند روز قبل ازرفتن  تب داشتی مدام پاشویت می کردم هیچوقت این قد تب نکرده بودی دردت بجونم یه روز قبل از رفتن با باباجونت رفتیم  دکتر بعد از معاینه دکتر گفت که کمی گلوت متورم شده وتبت بخاطر همینه برات دارو نوشت وقرار شد که اگه تبت قطع شد بریم مسافرت ودر غیر این صورت مسافرت کنسل بشه ولی شکر خدا وقتی شیاف برات گذاشتم کاملا تبت قطع شد و بقیه داروها رو برات شروع کردم وقتی مطب دکتر بودیم ب...
17 مهر 1392