محمد معینمحمد معین، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات لوبیا و خواهرش

معین در عاشورا

1392/9/3 0:33
نویسنده : مامان مریم
504 بازدید
اشتراک گذاری

بعداز ظهر ششم محرم دائی رضا ما رو رسوند خونه دائی علی آخه داداش گلم نذری داشتن ما هم رفتیم کمک دائی و زن دائی جونت انیس و مامان بزرگ هم همراهمون بودن 1ساعت بعد هم شبنم دختر خاله ت آومد همگی کمک کردن و ساندویج ها رو آماده و بسته بندی کردیم البته کم کم بقیه دائی ها و خاله ها و عموها و...هم پیداشون شد همگی هر کی به نوعی کمک میکرد و مهدی و محمد هم ساندویج ها رو می بردند تکیۀ محل و بین عزاداران امام حسین(ع) تقسیم می کردند

داداش گلم ایشاله نذرتون قبول باشه ایشاله زیر سایه امام حسین( ع)خدا عمر با برکت و تن سالم به خودت وخانوادت بده تا هر سال بهتر از سال قبل مراسم عزاداری سیدالشهدا رو برپا کنید

اون شب تا دیر وقت خونه ی دائی بودیم تو هم همش با پسرا میرفتی تو کوچه هر کاری میکردم پیش خودم بمونی قبول نمی کردی آخه هوای بیرون کمی سرد شده بود توهم که قربونت برم کافیه یه نفررو ببینی که میخواد ازخونه بره بیرون خودت رو میندازی بغلش وتا بیرون نبردت ول کن نیستی

بله همینطور شد که آخرای شب بی قراری میکردی وکمی حالت بد شد فرداش یعنی 7محرم خاله جون فاطمه نذری داشت قرار بود صبح بریم کمکش تا سبزی ها رو پاک کنیم و.....ولی من بخاطر قند عسلم خونه موندم و از  دکترت نوبت گرفتم تا عصر با بابا جونت بریم پیشش مامانی نگران بودم  از این هم حالت بد تر بشه 

اینروزا همش برای عزاداری میریم بیرون و تاسوعا و عاشورا درپیشِ و خانم دکترت رو نمی تونیم گیر بیاریم منم که غیر دکترت هیچکی رو قبول ندارم خلاصه اینکه عصر رفتیم مطب کلی معطل شدیم تو هم که شیرین کاریهات همه رو می خندوند  با اون کفش های کالج کوچولوت که پا کرده بودی وکت خوشجلت میرفتی پشت میز خانم منشی و دفترش رو برمیداشتی البته چون نوک انگشتت به سطح میز میرسید روی پنجه خودت رو بالا میکشیدی تاراحتر به دفتر برسی می خواستی همۀ مریضا رو بفرستی تو مطب بلکه منشی از خواب بیدار بشه ویه تکونی بخودش بده مُردیم از بس منتظر موندیم حالا جالب اینکه به منشی گفته بودیم آخر وقت میایم که معطل نشیم آخ از دست این دکتر ها و منشی هاشون

بعد از کلی معطلی توی مطب رفتیم خونه مامان بزرگت (مامانم) آخه شام نذری خاله جون توی حیاط خونه مامان بزرگ برپا بود دیر رسیدیم تقریبا همه مهمونا رفته بودن فقط خاله ها ودائی ها و عمه بزرگه و چندتا از نزدیکان اونجا بودن خاله جون زحمت کشید و برامون قورمه سبزی نذری آورد دست خاله جون درد نکنه خیلی خوشمزه شده بود  خواهر گلم ایشاله نذرتون قبول باشه خدا به خودت وخونوادت عمر باعزت و سلامتی بده

اینجا همۀ میز وصندلی هارو جمع کرده بودن مجتبی پسر خاله جونت یه میزو صندلی گذاشت تا من ازت عکس بگیرم  خودش هم نشست کنارت مجتبی جون دستت درد نکنه عزیز خاله عزاداریت قبول باشه

 

اینم یه عکس از بچه ها که تو حیاط جمع شدن  همه آماده بودیم که  پیاده بریم زیارت امامزاده رود بند ولی چنان بارونی اومد که هنوز 10متری از خونه دور نشده بودیم که بخاطر بچه ها برگشتیم آخه میتر سیدیم سرما بخورن

 

اینم چند عکس از روز عاشورا با باباجونت رفته بودی بیرون منو مهسا جون خونه موندیم آخه برای ناهار مهمون داشتیم عمه زهره جون و عمو امیرجون باخانواده هاشون و مامان بزرگ و زن عمو راضیه واسه همین فقط تو وباباجونت رفتین بیرون فردای تاسوعا عمه جونت ویه روز بعد عموامیرجونت برگشتن ومارو تنها گذاشتن دلمون براشون تنگ شده بخصوص برای دنی جون

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان علی کوچولو
2 آذر 92 22:43
خدا واستون حفظش کنه این گل پسرتونو
مامان مریم
پاسخ
ممنون گلم
الهام مامان علیرضا
10 آذر 92 18:15
عزاداریت قبول عزیز خاله
مامان مریم
پاسخ
میسی خاله جون