محمد معینمحمد معین، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات لوبیا و خواهرش

تولد همسرم و 5 ماهگی معین

همسرعزیزم تولدت مبارک   عزیزم بهترین ها رو برات آرزو می کنم که بهترین ها رو بهم هدیه دادی عاشقانه می پرستمت مهربونم برای من همین بس که همیشه کنارم بودی و حمایتم کردی خواستم برات هدیه ای بگیرم ولی چیزی که لیاقت تو رو داشته باشه و علاقه منو ثابت کنه پیدا نشد (باشه نترس دست خالی نیستم هههههه) امسال اولین سالیه که من ومهساجون ومحمد معین جون سه تائی تولدت رو تبریک میگیم و ٤ تائی جشن می گیریم   البته همزمان تولدت 5ماهگی محمدمعین جون رو هم جشن میگیریم خدایا ممنونم بخاطر لطف و محبتت هرچی دارم از تو دارم پس همچنان لطفت رو شامل حالم کن و عزیزانم رو سلامت ...
20 اسفند 1391

آتلیه بابا جون محمدرضا

         ♣   امپراتور کوکا کولا ♣                                                       الهی قربونت برم مهسا جون میگه حالا معین جون امپراتور کوکاکولا شده ببین بابا جونت وخواهر جونت چه کارایی که سرت نمیارن؟بس که خوش خنده وشیرینی عزیزم همین که بهشون اعتراض می کنم میگن ببین معین  خوشش میاد ،داره میخنده . واقعا درست میگن...
18 اسفند 1391

بدون عنوان

هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااامعین جوووووووووووووووووووووووووووووووووووووون غلط میزنه
18 اسفند 1391

عکس اختصاصی

اینم یه عکس اختصاصی از عروسک دوست داشتنی محمد معین که هر جا بره اونم  پشت سرش راه میافته اینم مدرک بفرمایید ادامه مطلب     دیدین تو رو خدا دست از سر پسرم بر نمی داره     ...
14 اسفند 1391

پیشرفت های پسری

     پسر قشنگم این روزا شیطنتت بیشتر شده امروز یکشنبه  یکی دو بار غلط  زدی  مهسا جون کلی از دیدن غلط زدنت کیف کرد و از ذوق کلی چلوندت  ومچاله ت کرد وقتی خوابیدی و دستمون و به علامت بیا بغلت کنم ،تکون میدیم عکس العمل  نشون میدی ،دستات رو تند تند تکون میدی یعنی میخوای بیای بغلمون وقتی بغلم هستی ومیریم تو حیاط ،همین که از تو کوچه صدای موتور وماشین بشنوی سریع برمی گردی و به در بسته ی حیاط نگاه متعجب میکنی    تازه متوجه شدم که وقتی بغلم هستی وچیزی رو می خوای خودت رو به جلو خم می کنی یعنی می گی بریم جلو     وقتی حوصله ...
13 اسفند 1391

سردشت

    دیروز جمعه با  عزیز جون (مامانِ بابا)و عمو احمد جون و عمو مصطفی جون و دایی مسعود جونِ  آقا معین رفتیم سردشت البته با خانواده هاشون مامان بزرگ(مامانم)نتونست بیاد اخه تازگیا چشمش رو  عمل کرده شکر خدا حالش خوب شده ولی بخاطر نور خورشید ترجیح داد خونه بمونه 000مامان گلم ایشاله همیشه سالم باشی000 خلاصه اینکه جای خیلی قشنگی بود  کلی عکس انداختیم محمد معین کنار چشمه       اینم گل مامان فدای اون خنده قشنگت بشم  کوهنوردی دایی مسعود وبچه ها  معین در اغوش باباش کوهن...
12 اسفند 1391

چهار ماهگی

  دوستای گلم ببخشید  که بهتون سرنزدم وهمچنین پسر گلم  معذرت می خوام این روزا لب تاب مشکل پیدا کرده ونمی تونم وارد هیچ وبی بشم فقط و فقط می تونم میز کار رو باز کنم واسه همین نتونستم     عکس  یا مطلب جدید بزارم پسر خوشملم این روزا  خیلی سر وصدا می کنی خوشحال باشی یا ناراحت جیغ میکشی با دهنت کلی حباب درست میکنی اونقدر که آب از لب ولوچه ت راه میافته مجبورم می کنی  برای اینکه لباست خیس نشه همیشه  پیشبند برات بزارم بشدت قلقلکی هم هست کافیه دستم به زیر بغلت یا زیر گلوت بخوره کلی باصدای بلند میخندی اینقدر قشنگ می خن...
9 اسفند 1391

اولین مسافرت آقا محمد معین

١٩ بهمن روز پنج شنبه من ومحمدرضا ومهسا ومحمد معین جون رفتیم  بازار  خیابونا خیلی شلوغ بود نتونستیم خرید خوبی داشته باشیم بعد هم رفتیم خونه ی عمو مصطفی (عموی بچه ها) بعد از شام عزیز جون هم اومد   همون شب قرار شد همگی صبح روز جمعه بریم آبادان تا شاید مقداری از خرید عید رو انجام بدیم  ساعت 30/7دقیقه صبح جمعه راهی شدیم . برای صبحانه حلیم گرفتیم توی هوای سرد حلیم داغ چه کیفی داشت . ساعت 11 رسیدیم  .هوای آبادان گرم بود وکاملا بهاری   کلی گشت زدیم و برای بچه ها خرید کردیم ...
7 اسفند 1391

ماجرای ببری 2

     وقتی نی نی ما حوصله ش  سر میره    اصلا بزار با این جغجغه بازی کنم     ببری جون نالاحت نشو هرکی اذیتت کرد خودم با این حسابشو میرسم     کی میاد با من کشتی بگیره؟ ببری جونم بیا خودمون دو تا کشتی بگیریم!!!!     حالا یه مشت بزنم تو کله ات چقد ووول می خوری!!!    بیایه چیزی تو گوشت بگم: دیدی بالاخره من بردم ههههههههه     ...
7 اسفند 1391