محمد معینمحمد معین، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه سن داره

خاطرات لوبیا و خواهرش

کمک کردن معین به خواهرجونش

1392/3/5 8:41
نویسنده : مامان مریم
482 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

                                                    33.gif

الهی قربونت برم بس که خواهرت رو دوست داری یه لحظه هم ازش دور نمیشی حتی

موقعی که مهسا جون رفته بود توی اتاقش درس بخونه همین که دیدی آجی نیست به

سرعت خواستی بری پیشش منم در رو بستم که مزاحم آجی نشی انقده گریه کردی

که آجی اومد و باهات بازی کرد

 اونم اینجوری دستش رو از زیر در رد کرد تو هم خوشحال که دست آجی رو میگیری

 با ناز و عشوه خاص خودت ازش می خوای در رو باز کنه البته همه این کارا برای اینه

که تو درس خوندن بهش کمک کنی و حل مسئله بکنی

 

 

و بلاخره موفق شدی که با دلبری هات آجی رو وادار به باز کردن در بکنی و خوشحال

که میتونی بری پیش آجی مهربونت .

منم هر بار از اتاق میاوردمت بیرون و سرت رو با اسباب بازی ها گرم میکردم ولی

خیلی زود دلت برای آجی ت تنگ میشد و دوباره میرفتی سراغش

و روز از نو.......خوش بختانه امروز آجی رفته مدرسه تا آخرین امتحانش رو بده

ایشاله که موفق وپیروز برمیگرده

اینجا هم آجی خوشکله گذاشتت توی کارتن بستنی ها  اول کمی اعتراض کردی

ولی بعدش کلی خندیدی نمیدونم با این بلا هایی که سرت میاره چرا بازم اینقده

دوسش داری حتی بیشتر از مامان و بابات گاهی اوقات به دخترم حسودیم میشه

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

شقایق(مامان اَرشان کوچولو)
6 خرداد 92 13:39
چه خوب ک آبجی تو دوست داری خاله جون یاد خودمو داداشم افتادم