کمک کردن معین به خواهرجونش
الهی قربونت برم بس که خواهرت رو دوست داری یه لحظه هم ازش دور نمیشی حتی
موقعی که مهسا جون رفته بود توی اتاقش درس بخونه همین که دیدی آجی نیست به
سرعت خواستی بری پیشش منم در رو بستم که مزاحم آجی نشی انقده گریه کردی
که آجی اومد و باهات بازی کرد
اونم اینجوری دستش رو از زیر در رد کرد تو هم خوشحال که دست آجی رو میگیری
با ناز و عشوه خاص خودت ازش می خوای در رو باز کنه البته همه این کارا برای اینه
که تو درس خوندن بهش کمک کنی و حل مسئله بکنی
و بلاخره موفق شدی که با دلبری هات آجی رو وادار به باز کردن در بکنی و خوشحال
که میتونی بری پیش آجی مهربونت .
منم هر بار از اتاق میاوردمت بیرون و سرت رو با اسباب بازی ها گرم میکردم ولی
خیلی زود دلت برای آجی ت تنگ میشد و دوباره میرفتی سراغش
و روز از نو.......خوش بختانه امروز آجی رفته مدرسه تا آخرین امتحانش رو بده
ایشاله که موفق وپیروز برمیگرده
اینجا هم آجی خوشکله گذاشتت توی کارتن بستنی ها اول کمی اعتراض کردی
ولی بعدش کلی خندیدی نمیدونم با این بلا هایی که سرت میاره چرا بازم اینقده
دوسش داری حتی بیشتر از مامان و بابات گاهی اوقات به دخترم حسودیم میشه