محمد معینمحمد معین، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات لوبیا و خواهرش

گردش در روستا

1392/11/10 13:35
نویسنده : مامان مریم
1,414 بازدید
اشتراک گذاری

  

روز جمعه قرار بود بریم آبادان ولی بدلایلی نشد حدودای ظهر بود که تصمیم گرفتیم بریم روستا سردشت سریع وسایل رو جمع کردیم وانیس جون و یگانه جون (دختر خاله ها) رو هم با خودمون بردیم  خاله جون خیاطی داشت واسه همین نیومد سر راه چلو کباب گرفتیم و راهی شدیم

اول قرار شد بریم دریاچه بعد جاده میانه و بعد روستای چمبره ولی دیر راه افتادیم واسه همین رفتن به دریاچه به روز دیگه ای موکول شد رفتیم جاده میانه خیلی قشنگ بود و هوا عالی کنار چشمه ء بُق بُقو نشستیم و ناهار خوردیم فوشول مامان اصلا آروم و قرار نداشت مثل یه پرنده که از قفس پریده باشه این طرف و اونطرف میرفت   هر کاری کردم یکم غذا بخوره فایده نداشت

زبل خان می خواستی توپ بازی بکنی گفتم  بزار بازی کنه بعد بهش غذا میدم

در حال غدا خوردن بودیم که توپ رفت سمت چاله آب من و بابات تا آومدیم بخودمون بجنبیم زبل خانِ من بی ترمز دنبال توپ رفت و اینطوری شد منم اون پشت بدون کفش بدنبال گرفتن زبل خانزبان

 

باباجونت هم سریع ازت عکس انداخت  حالا هر وقت میگم معین جون  چطوری افتادی تو آب ؟دستات و پاهات چی شد ؟به دست و پات نگاه میکنی قیافه  ناراحت بخودت میگیری میگی اَخ ناراحت

ولی بچه ها کلی خندیدن

Aww icon

 

این عکسا رو محمدرضای عزیزم ،بابای هنرمندت با موبایل از پشت دوربین شکاری گرفت من که خیلی خوشم اومد   

Photographer icon

   آفرین به بابا جون هنرمند وپسر خوش قیافه وجذاب

Firefly icon

 Firefly icon

 Firefly icon

مامانی ترسیدم چرا اینجوری نگام میکنی؟

قربون اَخم کردنت بشم من

دخمل گلم مهسا جون با هنرمندی همسری و دوربین شکاری در شکار لحظه ها

مهسا جون وانیس جون

واین هم بازگشت گله از چَرا به روستا

 و سگ زیبای گله

بقیه عکسا در ادادمه مطلب 

 

animated gifs farms sheep

زبل خان حالا معنی عکسای کتابچه ش رو بهتر فهمید کلی از دیدن گاو و گوسفند وسگ و خروس  خوشحال شد یه چوب برداشت و بره ها رو میزد وصداشون رو هم در میاورد

در یک کلمه  چوپانی کرد خخخخخخقهقههقهقهه

معین جون در آغوش سلطان محمد چوپان

 

مردم روستا خیلی با محبت و مهمون نواز هستن بخصوص سلطان محمد و همسرش خانم جون وبچه هایش

که با چای از ما پذیرائی کردن اصرار داشتن که برای شام همونجا بمونیم ولی ما بخاطر بچه ها که صبح فردا بایستی به مدرسه برن نتونستین دعوتشون رو بپذیریم بعد از گردش در روستا به خانه برگشتیم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان سویل و اراز
10 بهمن 92 1:23
چه عکسهای قشنگی خیلی لذت بردن مخصوصا عکسهای هنرمندانه بابایی خیلی قشنگ بود دستش درد نکنه هم با خنده های شیر کوچولو و هم مناظر زیبا دلمو وا کرد دستت درد نکنه
مامان مریم
پاسخ
ممنون از لطفت شهره جون بچه های گلت رو می بوسم
مامان دنی جون
11 بهمن 92 1:08
سلام خوبین................ خوش به سعادتتون جای ما رو هم خالی میکردین............ خیلی عالی بودن
هستی وداداشش هیربد
14 بهمن 92 20:53
خیلی عکسای قشنگی بود
نسیم دایی محمدعلی
25 بهمن 92 23:39
عزیزم خیلی جالبن ایشالله در ادامه موفق باشید و عکسای دانشگاش رو اضافه کنید بوس بوس از معین جون از شما مامان نمونه هم تشکر میکنم
مامان مریم
پاسخ
سلام نسیم جون خیلی شاد شدم بهمون سرزدی بازم ممنون ایشاله بزودی خبر عروسی شما رو توی وب بنویسم خیلی مهربونی نسیم جون بیا ماچت کنم