تاتی کنان
بالاخره معین جونم تاتی کنان قدم برداشت روز جمعه 1شهریور رفتیم خونه خاله اعظم تا پارچه مانتو رو که گرفته بودم بدم به خاله برام بدوزه آخه دیگه خودم فرصت دوخت و دوز ندارم
من مشغول انتخاب مدل بودم که متوجه شدم جلوی آیینه ایستادی وبدون اینکه دستت رو به چیزی بگیری یه قدم برداشتی وگروپی افتادی زمین دیگه ترسیدی قدم برداری تا اینکه روزای بعد بازم یه قدم دوقدم برداشتی کلی ذوق زده شدیم آجی مهسا دیگه دست بردار نبود پشت سر هم بلندت میکرد تا راه بری تو هم که حرص آجی رو در آوردی دو قدم برمیداشتی و زود مینشستی
تا اینکه دیروز پنج قدم برداشتی هممون ذوق مرگ شدیم قدم هات رو می شمردم چون با هرقدمی که برمیدارشتی من و بابات بهم نگاه میکردیم و بلند به هم میگفتیم دیدیش دیدیش وای که چقد شادمون کردی دوست دارم قبل از تولد یه سالگیت راه بیافتی آخه می خوام برای جشن عروسی خاله فاطی (نوه خاله بابا جونت )وخاله سمیرا (دختر خاله باباجونت)که چند روزقبل از تولدت با فاصله چند روزبرگزار میشه یه کفش خوشکل و موشکل برات بگیرم وتاتی کنان بریم عروسی
مطمئنم تو عروسی خوش تیپ ترین پسر هستی قربون قد وبالات تو همیشه برای مامان وبابات بی نظیری وبی همتا درست مثل خواهر ت
عزیزای من عاشقتون هستم