بیماری مامان بزرگ
پسر عزیزم این روزا اونقدر مشغله داشتم که نتونستم به وبت سر بزنم
و خاطراتت رو ثبت کنم مدتی بود که مامان بزرگت (مامان جونم )
مریض بود دکتر گفته بود باید عمل کنه و ریسک خطر عمل هم
بالا ست و مامان بزرگت هم که اصلا اصلا اهل استراحت نیست
حالا ایشاله خودت بزرگ میشی و این مامان بزرگ فعالت رو
بهتر می بینی و میشناسی
(خدایا پدربزرگا ومادر بزرگا برکت خونه هامون هستن
همیشه سایه شون رو برسرمون نگهدار)
منم که همش نگران مامانی بودم دست ودلم به هیچ کاری
نمی رفت بیشتر وقتا هم میرفتیم پیش مامانی شکر خدا عمل
خوب پیش رفت بعد از عمل هم که دو سه روزی موندیم خونه شون
تا هم مراقبش باشیم وهم از مهمونا که برای عیادت میومدن پذیرایی کنیم
آخه ماشاله کلی فامیل و آشنا داریم که تو این مدت به مامانی سر میزدن
مامانی هم با اینکه به استراحت نیاز داشت دوست داشت همه کنارش
باشن من و خاله ها و زن دایی هات نوبتی قرار گذاشتیم که بریم
پیشش تا هم مامانی خوشحال بشه هم مراقبش باشیم وهم از
شلوغی و سر و صدای بچه ها اذیت نشه تا ایشاله زود زود خوب بشه
در ضمن کل نوه ها هم براموندن خونه ی مامان بزرگ لحظه شماری
میکردن آخه جیگر طلای من خونه مامانی خیلی کیف میده جون میده
برای تفریح و بازی ولی انصافا بچه ها بیشتر از همه نگران مامانی بودن
و داروهاش رو سر وقت براش میاوردن همین مهربونی های بچه ها بود
که حال مامانی زود زود خوب شد
الهی شکر ،وقتی به مهربونی و محبت کل خانوادم در شادیها و سختی
های زندگی فکر میکنم اشک تو چشمام جمع میشه وهمیشه از خدا
میخوای که این همدلی رو ازمون نگیره دلم میخواد بهشون بگم که تک
تک شون رو دوست دارم ایشاله خدا به برکت این روزای عزیز توی دل
خانواده ی من و همه ی مسلمونا شادی وسلامتی بزاره الهی آمین
و تو وروجک مامان هم توی این وسطا قصد کرده بودی سریعا به
مرواریدات اضافه کنی الهی فدات بشم تواین مدت هم خیلی بد غذا
شده بودی هیچی بجز شیر نمی خوردی درعوض پنجمین مرواریدت
هم جونه زد هوررررا هوررررررررا