روزای سخت
سلام گلکم سلام عزیزم سلام فندوقم باتاخیر اومدم از 20ماهگیت بگم از روزای پر دردسر بگم
یه هفته قبل از بیست ماهگیت امتحانات اجی مهسا تموم شده بودن درست شب نیمه شعبان با خاله ها ودایی ومامان بزرگ وعمو احمدو... رفتیم پارک خانواده .ازینکه دور هم بودیم خوب بود ولی از بس خسته بودم اصلا ازجام تکون نخوردم همونطور نشستم تا برگشتیم خونه توی پارک چندباری هم ازباباجونت ومن خواستی که باهات توپ بازی کنیم ولی از خستگی نتونستیم از یگانه جون و اجی مهسا ت خواستم باهات بازی کنن توهم که خیلی یگانه جون رو دوست داری بعدشم با عمو احمد و زنعمو مژده جون رفتی کنار اب یه کوچولو اب بازی کردی درکل شب خوبی بود
روز چهارشنبه وقتی بیدار شدی متوجه شدم تب داری فکر کردم سرماخوردی بهت شربت بروفن دادم تا شب تب داشتی پنجشنبه تبت قطع شد ولی تهوع پیدا کردی بازم که پنجشنبه بود ومطب دکترت تعطیل .
گفتیم ایشاله خوب میشی وگرنه شنبه ببریمت دکتر یکی دو روز اشتهات کاملا قطع شده بود یه چند روزی بود قصد داشتم از شیر بگیرمت خوب پیش می رفتی که یهو مریض شدی میل به هیچ غذایی نداشتی و فقط شیر می خوردی منم به خاطر اینکه اذیت نشی بهت شیر میدادم تا اینکه روز شنبه صبح قبل از اینکه بریم دکتر اسهال پیدا کردی ... ای وای توی مدفوعت قطره ای خون دیدم نمی دونی چی بسرم اومد مردم و زنده شدم تا بردمت دکتر توی این چند ساعت همش بخودم می گفتم اشتباه دیدم تا اون روز اصلا کسل یا بی حال نبودی فقط بد غذا شده بودی
بهر حال باباجونت نتونست بیاد خودم بردمت دکتر شرح حال رو که به دکتر دادم سریع برات ازمایش نوشت یه بخش از ازمایش رو اورژانسی نوشت سه تا شربت برات نوشت که دوتاشون رو گرفتم ویکی دیگه شون هم که مثل خیلی چیزای دیگه که باید پارتی داشته باشیم بعداز چهار روز گیر اوردیم فردای اون روز هم که اورژانسی ازمایش رو انجام دادیم وبردیم پیش دکتر حدس دکتر درست بود میکروب شیگولا بود کلی بدنت عفونت داشت چون توی ازمایش قبلیت دکتر گفته بود فاویسم خفیف داری به همون داروهای قبلیت بسنده کرد وفقط چند تایی امپول انتی بیوتیک قوی نوشت گفت اگه لازم شد باید بستری بشه منو نگو که تا گفت بستری بشه دلم هری ریخت گفتم خودم در بست در خدمتش هستم بهتر از صدتاپرستار بهش میرسم توی این مدت هم کلی در مورد اسهال خونی وشیگولا از نت اطلاعات گرفتم
ولی در کل 10روز اسهات طول کشید روزای اول وقتی میدیم هربار که اسهال داشتی چقد بهت فشار میاد اشک تو چشمام جمع میشد برا ی اینکه خواهرت بیش ازین نگرانت نشه خودم رو کنترل می کردم هربار که می بردمت بیرون مهسا جون میگفت مامان حالش خوبه ؟بهتر نشده؟ تو جوابش می گفتم بله داره بهتر میشه اخه مامان همین که خواهرت شنید دکتر گفته شاید لازم باشه بستری بشه خیلی ترسیدگفت مامان من کارای خونه رو انجام میدم تو فقط مراقب داداشم باش
ببین خواهر چقده دل نگران داداشش میشه
الهی فدای دوتاقند عسلای گلم بشم من
الهی بمیرم برات نمیدونم چطور شد که مریض شدی تو این مدت 350گرم از وزنت کم شد ببین من چی کشیدم کسی که برای هر 50گرمی که اضافه میکردی کلی ذوق میکرد بازم خدا رو شکر که کار به بستری شدن نکشید وخوب خوب شدی
حالا از زنبورای عسل بگم که 12خرداد به خونهمون سرازیر شدن وکنار جا کفشی برا خودشون کندو ساختن اونم در نیشت زد سریع نیشش رو خارج کردم صورتت رو با اب و
صابون شستیم ابلیمو زدیم پسرم که خیلی شجاع بودی یه کوچولو گریه کردی زود اروم شدی بعد رفتیم بیرون همه چی خوب بود یه کوچولو بالای چشمت باد کردولی صبح فرداش حسابی بالای چشمت باد کرد باز خوب بود که درد نداشتی
ناهار انروز رو خونه عزیزجون دعوت بودیم عصر همگی رفتیم سر مزار بابابزرگت ما دوتا دیرتر رفتیم چون هوا حسابی گرم بود خواستم که اذیت نشی زود هم اومدیم خونه شب هم خونه عزیزجون بودیم عمو جهانگیر همون شب برگشت تهران وعمه هم فرداش رفتند ولی عمو امیر یکی دو روز بیشتر موندن
مامان بزرگ ووعمو مصطفی وزنعمو راضیه ومحیا جون روز دوشنبه رفتن مشهد اخه روز جمعه همون هفته عقد کنان سمیه جون خواهر راضیه جون بود