اولین برف
سلام ترگلکم ورگلکم نازنینم گل پسرکم اینروزا شیطنتات روز افزون شده شیرینکاریات صد چندان شده
جمعه11بهمن گفته بودم که می خوایم بریم آبادان همه آماده حرکت بودیم ولی همش نه میومد توی رفتنمون این شد که آبادان رفتن کنسل شد ولی مامانی موفق شد بعد از دو هفته بلاخره حوله حمام گل پسری رو بدوزم اینم عکسش
ایشاله مبارکت باشه قندکم
و جمعه 18بهمن راهی خرم آباد شدیم تا شاید بتونیم یه کوچولو برف بازی کنیم ما که اینجا از نعمت برف بازی بی بهره ایم .با خودمون گفتیم اینجا که برف نمیاد پس ما بریم دنبال برف خخخخخخخخخخ
جریان اینطوری شد که صبح جمعه بعداز خوردن صبحانه همسری یهو گفت بریم خرم آباد من ومهسا جون هاج و واج بهم نگاه کردیم نمی دونستیم موافقت کنیم یا نه . خیاطی داشتم و باید پالتو و دامن دخملی رو درست می کردم وهم نوبت آرایشگاه داشتم مهسا جون هم طبق معمول درس داشت از طرفی دلمون برای دیدن برف لک زده بود
:گفتم تنهایی ؟ کی بریم کی برگردیم ؟ در عرض نیم ساعت تصمیم گرفته شد منم نوبت آرایشگاه رو به بعد از برگشتن موکول کردم و مثل برق و باد وسایل رو جمع کردیم همسری هم به دایی مسعود خبر داد و به دوست مشترکشون آقا مرتضی در نهایت دایی منصرف شدن و ما با خانواده آقا مرتضی راهی خرم آباد شدیم این سفر کوتاه علاوه بر برف بازی یه مزیت دیگه داشت اونم این که با همسر و دختر گل آقا مرتضی (مبینا جون) اشنا شدیم
ترگلکم ورگلکم اینجا داری کامیون توی جاده رو نشون میدی همین که کامیون میدیدی با خوشحالی نشونمون میدادی
توی راه کنار یه چشمه زدیم کنار ناهار رو خوردیم یکم بچه ها بازی کردن بعد راهی شدیم رفتیم روستای داد آباد خیلی باصفا بود کلی برف بازی کردیم
عالی بود از دیدن برف چنان ذوق کرده شده بودی که نزاشتی کفشت رو پات کنم ویا دستکش رو دستت کنم مهسا جون رو که میدیدی داره بازی میکنه بیشتر هیجان داشتی جیغ وداد راه انداخته بودی که منو بزارین زمین خخخخخخ بابا جونت یه لحظه گذاشتت روی برف تا آروم بشی بعد من سریع کفشت رو پات کردم ولی اصلا دست کشات رو دستت نمیزاشتی همین که دستت میکردم سریع درشون میوردی وپرتشون میکردی خخخخخخخخخخخخخ
الهی قربون ذوق کردنت برم
اینجا هم که مشخصه بیلچه بدست داری اثر هنری من وخواهرت رو از بین میبری
با چه لذتی خرابکاری میکنی خخخخخخخخخخخخ
تا درستش می کردیم دوباره میزدی داغونش میکردی
خیلی خیلی خوش گذشت یه نیم ساعتی که گذشت دیگه گریه ت در اومد سریع بردمت توی ماشین و بابایی بخاری رو زد دستات یخ کرده بود دستت رو گرفتم جلوی دهنم و ها میکردم تا زود گرم بشه دیدم اون دستت رو بردی جلوی دهنت شروع کردی به ها کردن وای که چه کیفی کردم از این همه هوش وذکاوت و استعداد
محمدرضای عزیزم ممنونتیم که یه روز خوب و زیبا برامون ساختی