محمد معینمحمد معین، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

خاطرات لوبیا و خواهرش

علی کله

    هقته آخر پاییز بود چند روزی بخاطر درس و امتحانات مهسا جون توی خونه زندانی شده بودیم دلم برای بیرون رفتن بد جوری لک زده بود  یه روز هوا آفتابی بود وهوا عالی جون میداد برای گردش و تفریح بابا جون که از سر کار اومد نتونستیم بیشتر از این صبر کنیم ناهار خوردیم و زدیم بیرون رفتیم علی کله وای  که چه هوایی بود عااااالیییییی   مهسا جون  مدرسه بود نشد که هر چهارتامون باهم بریم من ومعین جون یه هفته توی خونه حبس بودیم هوای سرد وبچه داری وکارای خونه وعلی الخصوص درس ومشق مهسا جون ز مانی برام نمیزاشت که برای یه ساعتم شده از خونه بریم بیرون ولی...
10 دی 1392

خبر خبر خبرای خوش

    تولد تولد تولدت مبارک خوش اومدی به جمعمون گل پاییزی ما در  روز آخر پاییز گل پاییزی ما برادر زاده ام  متولد شد و چشممون به جمالش روشن شد روز شنبه ساعت ١٠:٥صبح ٣٠آذر وای که چه روز قشنگی بود الهی عمه فدت بشه عسلم لحظه شماری می کردم تا صورت ماهت رو ببینم وقتی آومدیم بیمارستان تا ببینیمت معین جون هاج و واج  مونده بود نمی دونست که این کوچولو عروسکه یا نی نی بس که ریزه میزه بود آخه دخملمون ٢کیلو ٩٠٠گرم بود اسم دخملمون مهدیس خانم شدبه معنی مانند ماه و بسیار زیبا   البته  بابا جونش هنوز شناسنامه براش نگرفته  ولی تو همین روزا مهدیس جون اُوکل عمه ...
8 دی 1392

14ماهگیت مبارک

        وای وای وای بازم مامانی دیر اومد بازم وقت کم اوردم بازم تاخیر داشتم عسلم چی بگم که من وببخشی از 6صبح بیدارم تا 1/5 شب بازم  برای کارام وقت کم میارم  آخه هم کارای خونه و رسیدگی به  تو که ستاره زندگیم هستی و کمک تو درس های ماه زندگیم که این روزا سرش گرم امتحانات مستمره و یه کوچولو اگه فرصتی شدو یه ذره وقت باقی موند بدو میام ثبت خاطرات  البته فکر نکنی چیزی از قلم میوفته نه عسلم همه یاد داشت میشه تا مرتب بیام وخاطرات قشنگت رو بنویسم اون ته ته اگه فرصتی بود به کارهای هنری مورد علاقه ام بپردازم البته اگه فرصتی بود عسلم 14ماهیگت روز چهارشنبه مهسا جون درس داشت واسه همین پنج ش...
25 آذر 1392

بازیگوشی های پسمل 14ماهه قند عسل

  پسرطلای من ستاره ی من ،عاشقتم ،عاشق قد کشیدنت و بزرگ شدنت ،عاشق شیرینکاریهات و شیطنتهات هستم ،میمیرم برای خندهات هر باری که یه کار و یه چیز جدید یاد می گیری درست مثل کسی که رتبه اول کنکور قبول شده از خوشحالی بال در میارم و خدا میدونه این لحظه ها چقدر برای من و بابات زیبا و قشنگه  مهسای من ، ماه من عاشقتم عاشق مهربونی هات ،عاشق  درک و شعور بالات ،می پرستمت چون هیچ وقت بد بودن رو یاد نگرفتی وقتی هر روز دختر گلم  رو می بینم که چطور با محبت و مهربونیش به داداشش کمک میکنه هر بار سفارش داداشش رو بمن می کنه مامان معین سرما نخوره،مامان معین ن...
25 آذر 1392

دوختنی های آجی و مامانی

  به دوستای گلم قول داده بودم که تزییناتی رو که برای عروسی سمیرا جون انجام داده بودم رو بزارم ببخشید خیلی طول کشید ولی بلاخره به قولم وفا کردم قدیما تو شهر ما جهیزیه ی عروس از جمله جارو و بادبزن و دست و پابند و وسایل آشپز خونه ،خلاصه همه چی رو تزیین می کردن  اونم چه تزئیناتی بیا و ببین ولی متاسفانه این روزا خیلی از تزیینات حذف و برخی هم تغییر کردن ولی هنوز  بادبزن ودست وپابند همچنان بصورت نمادین استفاده میشن عکسا رو مهسا جون با موبایل انداخته ببخشید کیفیت نداره بادبزن های پولک دوزی شده که اول اسم عروس خانم  (سمیرا)وآقاداماد (حامد)روشون ...
24 آذر 1392

فرشته های زیبای ما

         پا به پای  کودکی هایم بیا        کفش هایت را به پا کن تا به تا قاه قاه خنده ات را ساز کن        باز هم با خنده ات اعجاز کن  پا بکوب لج کن و راضی نشو        با کسی جز عشق همبازی نشو ...
9 آذر 1392

بارک و معین

  وقتی مهسا جونم از مدرسه اومد گفت که چندتا از دوستاش برای مسابقه دو ی بین مدارس شهر انتخاب شدن وروز ٥شنبه ساعت ٢ظهر تو پارک خانواده مسابقه میدن ،قرارشد ما هم برای تشویق دوستاش بریم اونجا راضیه جون(جاری عزیزم)ودخترش محیاگلی ،من ومهساجون ومعین کوچولو راهی پارک شدیم البته باتاخیر زیاد که به مسابقه نرسیدیم ولی بازم خوش گذشت اولین باری بود که محمدمعین روپارک میبردم هوا خیلی خوب بود،بهاری بود   همین که وارد پارک شدیم معین جان خوابش برد اینم عکسش توی کالسکه محیا جون خوابیده     مهساجون ومعین جونم چقدر خنده هاتون به دل میشینه میوه های زندگیم عاش...
8 آذر 1392

پسر نماز خوان

    التماس دعا قند عسلم  پسرم همیشه برات دعا میکنم تک تک قدم هایی که برمیداری  در راه خدا و برای رضای خدا باشه، دعا می کنم تو وخواهرت عاقبت بخیر بشید ، دعا می کنم توی هر کاری همیشه بیاد خدا باشید،دعا می کنم همیشه خدا یار و یاورتون باشه ،دعا می کنم مایه افتخار و سر بلندی من و بابات بشید ،و خلاصه اینکه همه ی زیبائی ها رو براتون آرزو می کنیم مامان جون تو هم بین نمازت بین سجده هات ما رو فراموش نکن برامون دعا کن برای خوب بودنمون ،باخدا بودنمون ،مادر وپدر خوب بودنمون و......     گمان نکنم هیچ مادری باشه که فرزندش رو در حالت راز ونیاز با خدا ببی...
4 آذر 1392

معین در عاشورا

بعداز ظهر ششم محرم دائی رضا ما رو رسوند خونه دائی علی آخه داداش گلم نذری داشتن ما هم رفتیم کمک دائی و زن دائی جونت انیس و مامان بزرگ هم همراهمون بودن 1ساعت بعد هم شبنم دختر خاله ت آومد همگی کمک کردن و ساندویج ها رو آماده و بسته بندی کردیم البته کم کم بقیه دائی ها و خاله ها و عموها و...هم پیداشون شد همگی هر کی به نوعی کمک میکرد و مهدی و محمد هم ساندویج ها رو می بردند تکیۀ محل و بین عزاداران امام حسین(ع) تقسیم می کردند داداش گلم ایشاله نذرتون قبول باشه ایشاله زیر سایه امام حسین( ع)خدا عمر با برکت و تن سالم به خودت وخانوادت بده تا هر سال بهتر از سال قبل مراسم عزاداری سیدالشهدا رو برپا کنید اون شب ...
3 آذر 1392