محمد معینمحمد معین، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات لوبیا و خواهرش

بالاخره نی نی ما هم متولد شد

   سلام به دوستان عزیز که به ما سرزدن وبا نظرات محبت امیزشون ما رو شرمنده کردن پس از سه هفته بالاخره فرصتی دست داد تا از اومدن دومین معجزه ی خدا توی زندگی من ومحمدرضابنویسم خیلی خوشحالم 11سال پیش لطف خداشامل حالمون شد ودختر گلم 4 اردیبهشت 80 13باوزن 900/2وقد49بدنیا اومد که مثل ماه می درخشید اسمش رو مهسا گذاشتیم وحالا 20 مهر 91پسر عزیزم باوزن 700/3وقد52ودورسر 36بدنیا اومد ونامش را محمدمعین گذاشتیم حالا خانواده ما چهارنفره شد پسرم درست مثل خواهرش خوش قدمه زمانی که مهسا توزندگیمون اومد تحول بزرگی توی شغل باباش ایجاد شد و درست یکی دوروز قبل از اومدن محمدمعین باباش توی قرعه کشی بانک برنده شد  هردوتاشون برکت زندگیم...
8 آذر 1391

خنده ی آقا معین

قربونت برم هنوز١٠روزت تموم نشده بود که لبخند می زدی خاله الهام به شوخی یا جدی می گفت این خنده ها غیر ارادی ولی من خیلی خوب حس می کردم که وقتی باهات حرف می زنم لبخند می زنی بعد از١٠روز هم خنده هایت صدادار شد حالا هم صبح زود قبل از اینکه بابات بره سرکار بهش کلی انرژی میدی براش میخندی قربون خنده هات برم من از اجی مهسا نگو که هر وقت  اسمش رو میارم کلی می خندی فدای اون خندهات  معلومه که از حالا خواهرتو خیلی دوست تست شنوایی واعصاب روز شنبه ٢٧ابان ماه معین کوچولو را بردیم تست شنوایی سنجی اخه وقتی سه روزه بود برای ازمایشات غربالگری رفتیم بهداشت دکتر گوشاشو معاینه کرد گوش راستش به صدا های ریز عکس العمل نشان نمی داد دکتر...
8 آذر 1391

5روز باقی مونده

امروزچهارشنبه 19مهر ماهه احساس عجیبی دارم هم شادم وهم نگران نگرانیم بخاطر توئه میترسم جات تنگ باشه وراحت نتونی توی دلم بازی کنی  اخه خانم   دکتر گفته واسه خودت مردی شدی ورزشکار کوچولوی من تازه نگرانم توی این هفته باقی مونده وزنم بالا بره اخه تا حس کردم حرکتت کم شده سریع ابنبات وشیرینی ومیوه میخورم (اونم شیرینی خوردن من ) ودراز میکشم تا حرکتت رو حس کنم وشادم چون برای دیدنت هر لحظه ن زدیک ونزدیک تر میشم وباردیگه معجزه خدا رومی بینم   دو سه شبه که با باباجونت ومهساجون میریم پارک هم برای پیاده روی وهمینکه وقتی اومدی دیگه دربست باید درخدمتت باشیم فرصتی برای بیرون رفتن نداریم حداقل مه...
19 مهر 1391

نگرانی مامان

سلام عزیزم امروز مطالبم  رو با رنگ سبز می نویسم چون که کم کم  وجودسبزت رو توی زندگیمون احساس می کنم مطمئنم وقتی بیای زندگی چهار نفرمون سبز تر از قبل میشه روز چهارشنبه 12مهر رفتم مطب دکتر اعتصامی خانم دکتر مهربون همه چی رو چک کرد گفت که  گل پسرت توپل موپل شده انگار خیلی استراحت داشتی باید زودتر بیاد من گفتم  اتفاقا توی نه ماه بارداری اصلا استراحت نداشتم اخه همش از این کلاس به اون کلاس میرفتم  گل پسرم پهلونه خلاصه اینکه باید مراقب حرکات این پهلون کوچولو باشم  که کم نشه خدایی نکرده اتفاق بدی نیفته پهلون ماهم بسلامتی بدنیا بیاد خوش حال وخندون اومدم همه چیزو برای باباجونت تعریف کردم کلی ذوق کرد ولی فر...
14 مهر 1391

همه برای اومدنت لحظه شماری می کنیم

سلام پسر گلم الان که دارم خاطرااتت قبل از تولدت را می نویسم مهساجون  خوابیده اخه فردا صبح باید بره مدرسه باباجونتم تازه از باشگاه برگشته عزیزکم امروز خیلی اروم بودی نگرانت شدم  ولی خوب میدونم کوچولوی من باشنیدن ایت الکرسی شاد میشه وباحرکتاتش منو خوشحال می کنه کاش زودتر بیای توی بغلم  از امشب وارد 39 هفته شدی قربونت برم دیگه بزرگ شدی ماهمه منتظرت هستیم که بیای توی بغلمون  همچی رو برا اومدنت حاضر کردیم  خدا میدونه که  منو باباومهساجون چقدر برای دیدن صورت ماهت لحظه شماری میکنیم تازه اجی زهرا قول داده  بمحض اومدنت درس ودانشگاه رو  برای یه مدت  کنار بزاره وبیاد دزفول اخه  همه دوست دارن توروببین...
9 مهر 1391

روزهای اخر تابستون 91

سلام به دوستان عزیز  اخرای تابستان سرم حسابی شلوغ بود هم عروسی عمو احمد بود وهم خرید وسایل مدرسه ی اجی مهسا ٢٦شهریور رفتم سنوگرافی البته بهمراه مهساجون که بعد از کلی معطلی وارد مطب شدیم وبالاخره مهساجون تونست داداش جونش رو ببینه وکلی ذوق کرد خوشبختانه همچی نرمال بود  وزن پسملم ٨١٤/٢ کیلوگرم بود چون ٢٨م عروسی عموجونت  بود فرصت نشد جواب سنو رو پیش دکترم ببرم اخه همش مشغول خیاطی کردن بودم روپوش مهساجون رو برای مدرسه  اماده کردم بعدهم دوتالباس مجلسی برای خودم دوختم واسه همین اول مهر رفتم دکتر  اونم تایید کرد که شکر خدا همه چی خوب پیش میره بعداز دکتر منوباباجونت رفتیم مدرسه مهسا جون  اخه خواهرت امسال به کلاس ششم میر...
7 مهر 1391

پایان کلاس های تابستانه

بالاخره نوبت امتحان عملی تکه دوزی وسرویس خواب رسید22مرداد بود که چرخ خیاطی ووسایله مربوطه روبردیم فنی حرفه ای اماده دوخت شدیم بهمون گفتن که باید کوسن با2طرح بدوزیم هم دوره ای هام همه تقسیم کارکردن یکی طرح می کشیدیکی برش میزد دیگری هم اتو می کرد البته برای سرعت کار دیگه دوخت روشروع کردیم بااین حال توی سه ساعت کارمون تموم نشد مجبور شدیم فرداش هم بریم تاساعت 1ظهر اونجابودیم بلاخره تموم شد انصافا کارم تمیز از اب دراومد درضمن  روتختی هایی روکه دوخته بودیم گذاشتیم  همون جا تابهمون نمره بدن منم برای کوچولوم روتختی درست کرده بودم که خیلی خوب شده بود اخه همه ازش تعریف میکردن و عکس میگرفتن خلاصه برام دعاکنید نمره بالابگیرم قول میدم بزودی عک...
9 شهريور 1391

بدون عنوان

سلام   به وبلاگی های عزیز ازاینکه  نتونستم مطلب بنویسم متاسفم اخه یه مدت رفته بودیم مسافرت وقتی برگشتیم خواستم مطلب بزارم نمی دونم چه مشکلی پیش اومده بود که نمی تونستم وارد میز کار بشم هرکاری کردم موفق نشدم تاامروز که خود بخود درست شد نمی دونم از کجا شروع کنم از شیطنت های کوچولوم بگم یاازخریدهایی که براش کردم یااز امتحانم که  دادم  بهتر از کوچولوم بگم که توی شمکم اروم وقرار نداره  عزیزم وقتی تکون میخوری باباجونت ومهساجون کلی میخندن دیگه از من نگو که چقدر شادم می کنی هفته اخر ماه رمضان بود که یه مهمونی کوچولودادم البته باسرار خودم از صبح سرپا بودم اصلا استراحت نداشتم توهم انگار میدونستی مامان کارداره اصلا ت...
9 شهريور 1391